راه داشتن. اجازه داشتن. اجازۀ ورود داشتن: مرغ با بام تو ره دارد و من بر سرکوی حبذا مرغ که آخر پروبالی دارد. سعدی. من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندارم تو می روی به سلامت سلام من برسانی. سعدی. ، انتظار بردن. (از غیاث اللغات) (از مجموعۀ مترادفات ص 343). رجوع به راه داشتن در همه معانی شود
راه داشتن. اجازه داشتن. اجازۀ ورود داشتن: مرغ با بام تو ره دارد و من بر سرکوی حبذا مرغ که آخر پروبالی دارد. سعدی. من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندارم تو می روی به سلامت سلام من برسانی. سعدی. ، انتظار بردن. (از غیاث اللغات) (از مجموعۀ مترادفات ص 343). رجوع به راه داشتن در همه معانی شود
نصیب داشتن. صاحب قسمت بودن: بدو گفت کسری که آباد شهر کدام است و ما زو چه داریم بهر. فردوسی. همه نامداران و گردان شهر هر آنکس که او از خرد داشت بهر. فردوسی
نصیب داشتن. صاحب قسمت بودن: بدو گفت کسری که آباد شهر کدام است و ما زو چه داریم بهر. فردوسی. همه نامداران و گردان شهر هر آنکس که او از خرد داشت بهر. فردوسی
مرکّب از: ب + راه + داشتن، کنایه از ترصد و انتظار ورود چیزی داشتن و این در بیت نظامی واقع است لیکن اکثر بدین معنی چشم براه داشتن مستعمل میشود نه تنها ’براه داشتن’. (آنندراج)
مُرَکَّب اَز: ب + راه + داشتن، کنایه از ترصد و انتظار ورود چیزی داشتن و این در بیت نظامی واقع است لیکن اکثر بدین معنی چشم براه داشتن مستعمل میشود نه تنها ’براه داشتن’. (آنندراج)
اجازه درآمدن داشتن. اجازۀ ورود داشتن. اجازۀ وصل داشتن. مأذون بودن بدر آمدن. بار داشتن: گو برو و آستین ز خون جگر شوی هرکه درین آستانه راه ندارد. حافظ (از بهار عجم). چو در حضور توایمان و کفر راه ندارد چه مسجدی، چه کنشتی، چه طاعتی، چه گناهی. فروغی بسطامی. اندیشه ندارد دلم از آتش دوزخ تا راه در آتشکدۀ خوی تو دارم. ناصرالدینشاه. ، ارتباط داشتن. متصل بودن. اتصال داشتن. قابل عبور بودن از یکی بدیگری: همه این جرزها متحرک بود و بهم راه داشت. (سایه روشن صادق هدایت ص 14). راهی ار با خدا داری، بس کن از این سمتکاری. (یادداشت مؤلف). ، ربطۀ غیرشرعی داشتن زنی با مردی یا مردی با زنی. (یادداشت مؤلف). - راه داشتن با کسی، با او رابطه نامشروع داشتن، چنانکه زنی با مردی، یا مردی با زنی. (یادداشت مؤلف). - راه داشتن بهم نسبتی با کسی، خویش و پیوند و متصل و وابسته بودن: نبی آفتاب و صحابان چو ماه بهم نسبتی یکدگر راست راه. فردوسی. ، راه گرفتن. راه بستن: این اسماعیلیان در اعمال اصفهان دست درازی میکردند و راه میداشتند تاش فراش تاختن آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 165)
اجازه درآمدن داشتن. اجازۀ ورود داشتن. اجازۀ وصل داشتن. مأذون بودن بدر آمدن. بار داشتن: گو برو و آستین ز خون جگر شوی هرکه درین آستانه راه ندارد. حافظ (از بهار عجم). چو در حضور توایمان و کفر راه ندارد چه مسجدی، چه کنشتی، چه طاعتی، چه گناهی. فروغی بسطامی. اندیشه ندارد دلم از آتش دوزخ تا راه در آتشکدۀ خوی تو دارم. ناصرالدینشاه. ، ارتباط داشتن. متصل بودن. اتصال داشتن. قابل عبور بودن از یکی بدیگری: همه این جرزها متحرک بود و بهم راه داشت. (سایه روشن صادق هدایت ص 14). راهی ار با خدا داری، بس کن از این سمتکاری. (یادداشت مؤلف). ، ربطۀ غیرشرعی داشتن زنی با مردی یا مردی با زنی. (یادداشت مؤلف). - راه داشتن با کسی، با او رابطه نامشروع داشتن، چنانکه زنی با مردی، یا مردی با زنی. (یادداشت مؤلف). - راه داشتن بهم نسبتی با کسی، خویش و پیوند و متصل و وابسته بودن: نبی آفتاب و صحابان چو ماه بهم نسبتی یکدگر راست راه. فردوسی. ، راه گرفتن. راه بستن: این اسماعیلیان در اعمال اصفهان دست درازی میکردند و راه میداشتند تاش فراش تاختن آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 165)
کنایه از شرم حضور داشتن. (از آنندراج). رودربایستی داشتن: کوبکو دربدر ز بس گردید گریه در پیش ناله رو دارد. کلیم (از آنندراج). ، سمج و مصرّ بودن. (ناظم الاطباء). گستاخ و بیشرم بودن. وقح و بی حیا بودن. رجوع به روشود: ای که صد سلسله دل بسته به هر موداری باز دل میبری ازخلق عجب رو داری ! شاطرعباس قمی متخلص به صبوحی. ، توجه داشتن. (آنندراج). روی دیدن و روی نهادن و روی یافتن و روی آوردن و روی ماندن و روی بردن و روی کردن هم به همین معنی است. (آنندراج). - رو به چیزی داشتن، بسوی آن گراییدن: حاکم عادل، دیوار مستحکم است چون میل کند بدان که رو بخرابی دارد. (مجالس سعدی). به تاراج چمن رو داشت سروفتنه بالایش که از رنگ حناخون بهار افتاد در پایش. میرزا بیدل (از آنندراج). ، وجه و علت داشتن: لیکن از روی طعنۀ خصمان آمدن هیچ رو نمی دارد. خاقانی
کنایه از شرم حضور داشتن. (از آنندراج). رودربایستی داشتن: کوبکو دربدر ز بس گردید گریه در پیش ناله رو دارد. کلیم (از آنندراج). ، سمج و مصرّ بودن. (ناظم الاطباء). گستاخ و بیشرم بودن. وقح و بی حیا بودن. رجوع به روشود: ای که صد سلسله دل بسته به هر موداری باز دل میبری ازخلق عجب رو داری ! شاطرعباس قمی متخلص به صبوحی. ، توجه داشتن. (آنندراج). روی دیدن و روی نهادن و روی یافتن و روی آوردن و روی ماندن و روی بردن و روی کردن هم به همین معنی است. (آنندراج). - رو به چیزی داشتن، بسوی آن گراییدن: حاکم عادل، دیوار مستحکم است چون میل کند بدان که رو بخرابی دارد. (مجالس سعدی). به تاراج چمن رو داشت سروفتنه بالایش که از رنگ حناخون بهار افتاد در پایش. میرزا بیدل (از آنندراج). ، وجه و علت داشتن: لیکن از روی طعنۀ خصمان آمدن هیچ رو نمی دارد. خاقانی
ربط داشتن چیزی به کسی مربوط به او بودن آن تعلق داشتن وی بدان: . (تبریزی الاصل بود و ربطی باهل صفاهان نداشت) (عالم آرا 1654)، حق مداخله داشتن در آن. یا ربط داشتن چیزی به چیزی قابل مقایسه نبودن آن با این بسیار برتر بودن آن از این (پارچه ای که امروز خریدیم ربطی به پارچه دیروز ندارد)
ربط داشتن چیزی به کسی مربوط به او بودن آن تعلق داشتن وی بدان: . (تبریزی الاصل بود و ربطی باهل صفاهان نداشت) (عالم آرا 1654)، حق مداخله داشتن در آن. یا ربط داشتن چیزی به چیزی قابل مقایسه نبودن آن با این بسیار برتر بودن آن از این (پارچه ای که امروز خریدیم ربطی به پارچه دیروز ندارد)